سال اول غروب جمعه دلش به هیچ کاری نمیرفت …
بعد از مدتی غروب که میشد، دیگر دلش نمیگرفت و از این دل نگرفتن ناراحت میشد و نگران. میرفت به پارک کوچک کنار خوابگاه و سعی میکرد و حتی زور میزد که یک جوری همان حس غریب به سراغش بیاید. این اواخر هم که دیگر یا اصلاً تفاوت روزها را متوجه نمیشد و یا آخر شب یکدفعه به ذهنش میآمد که یک غروب دیگر هم گذشت.
جالب بود که از خیلی چیزهایی که به ظاهر شادی نداشتند (مثل همین دل گرفتن) لذت بیشتری میبرد. شاید هم معنای لذت متفاوت بود. با خود فکر کرد که واقعاً علت این دلگرفتگی در غروب جمعه چه بود؟ شاید عدهای زمانی پیدا میشدند و میگفتند: «طبق تحقیقات ما کرۀ زمین در این ساعت خاص، فلان شرایط را دارد و اثرش بر جاذبه و فعل و انفعالات شیمیایی بدن، فلان جور میشود و در نهایت باعث ایجاد چنین حسی در بدن میشود.» یا این که: «وزیدن فلان باد از فلان سمت در ساعات خاصی، فلان تأثیرات را روی بدن دارد که این تأثیرات منجر به چنین احساساتی میشوند.»
دلش به این جور جوابها راضی نمیشد و آرام نمیگرفت. از این نگران بود که زمانی کسانی که هنوز در غروب جمعه دلشان میگیرد، چنین جوابهایی را به خود بقبولانند. به نظرش حتی اگر این دلایل هم بودند، تنها همینها نبودند و اگر وزیدن فلان باد و فلان شرایط زمین در این حس و حال بیتأثیر نبود، چرا باید در کل هفته در غروب جمعه رخ بدهند؟ اتفاقی که نبود. اتفاقی بود؟ شاید هم اصل دعوا روی همین اتفاقی بودن یا نبودن بود، روی دو جور نگاه.
آسمان شیشه ای نیست
9,800 تومان
در انبار موجود نمی باشد
جزئیات کتاب
نوبت چاپ | دوم |
---|---|
سال انتشار | 1394 |
شابک | 978-600-5957-24-2 |
شمارگان | 3000 |
تعداد صفحات | 200 |
قطع | رقعی |
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.